می ترسانَدَم قطار، وقتی که راه می افتد و این همه آدم را از آن همه جدا می کند حالا نوبت باد است بیاید، چند دستمالِ خیسِ مچاله شده و یک کلاهِ جامانده در ایستگاه را بردارد، ببرد بعد شب می آید با کلاهی که باد برده بود، آن را بر ایستگاه می گذارد به شعبده، ادامه ی شعر تاریک می شود... از این جا با دوربین مادون قرمز ببینید: چند مرد، یک زن که رفته بودند با قطار، نرفته اند... دستمالی را که باد برده بود نبرده است اصلاً ریل کمی آن طرف تر تمام شده و این قطار ِ زنگ زده انگار سال هاست همان جا ایستاده است مسافرانش حرف می زنند قهوه می خورند می خندند و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند که انگار نمی بینند عقربه به استخوان شان رسیده است «ازگروس عبدالملکیان»
اشخاص بزرگ و با همت به کوه مانند، هر چه به ایشان نزدیک
شوی عظمت و ابهت آنان بر تو معلوم شود و مردم پست و دون همانند سراب مانند
که چون کمی به آنان نزدیک شوی به زودی پستی و ناچیزی خود را بر تو آشکار
سازند. «گوته»